👰اولین عروسی رفتن آرشیدا عسل👰
امشب یعنی دوم خرداد 95 مصادف با نیمه شعبان رفتیم عروسی دخترعمم(دختر کوچیکه عمه دل آرا) اولین عروسی بود که میرفتی عشقم انشاالله عروسی خودت عروسک نازم. شما تو عروسی خیلی ساکت و مودب بودی و اصلا قر نزدی و کلی بهمون خوش گذشت. ...
نویسنده :
مامان آرشیدا
3:32
شیطونک😜
الان ساعت سه نصف شب خانومی ولی تو هنوز نخوابیدی خونه مامان جون هستیم. همه خوابیدن و من و شما بیدار بودیم و شما انقد جیغ زدی که همه رو از خواب بیدار کردی و چایی خوردیم و مامان جون کلی باهات بازی کرد و بعدش شما لامپ سیار رو دیدی و خواستی مامان جون هم که شما هرچی بخوای در اختیارت قرار میده. راستی نازگلم مامان جون حس ششم داره و همه چیزو حدس میزنه امروز گفتش که آرشیدارو وقتی که عروس شده دارم تجسم میکنم گفت که خیلی عروس خوشگلیه بعدش ازش پرسیدم آرشیدا قدبلند میشه؟ و گفتن آره اما یکم کوتاه تر از تو(یعنی من) اما من فک میکنم که شما یا همقد من میشی یا یه سانت بلندتر. حالا ببینیم کی درست حدس میزنه. قد منم 170 هست. انشاالله همیشه سالم ...
نویسنده :
مامان آرشیدا
3:14
آرشیدای من 7 ماهه شد
میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم عزیزم ، روز تولد تو ، روز تولد تمام شادی های عالم است و امروز ماهگرد شاد شدن من به خاطر وجود دوباره توست دردانه ام هفت ماهه شدنت مبارک ...
اولین مسافرت آرشیدا جون
به نام عشق
یه سری از عکس های آرشیدا خانومی
آرشیدا وقتی که عصرها با بابایی میره دور دور آرشیدا وقتی که میخواد گوشی رو بگیره آرشیدا وقتی که با گردنبندش سرگرمه آرشیدا وقتی که لالا کرده آرشیدا وقتی که سوار ماشین میشه آرشیدا وقتی که بغل باباشه آرشیدا وقتی که تاب سوار میشه آرشیدا وقتی که پیش باباش میخوابه آرشیدا با اینکه هنوز نمیتونه چهاردست و پا بره نمیدونم چطوری از وسط خونه رفته اونجا ...
نویسنده :
مامان آرشیدا
2:23
این روزای آرشیدا خانومی
سلااااام دخملم امروز بابایی برات تاب شورتی خرید و آورد نصب کرد و سوارت کردیم خیلی خوشت اومده بود. حالا بعدا برات عکساتو میذارم. این روزا خیلی شیطون شدی وقتایی که بغلت میکنم اگه عینک زده باشم به سمتم نگاه میکنی و یه لبخند شیطنت آمیز میزنی و فوری دوتا دستاتو میاری سمت صورت من و عینکمو در میاری و میبری سمت دهنت و انقد بهش زبون میزنی و میکوبیش زمین که.... دیگه از دست تو عینک نمیذارم. هفته میش هم شیشه عینکمو گم کرده بودی و جند روز بود داشتم دنبالش میگشتم تا بالاخره از راه پله پیداش کردم. جدیدا خیلی دردری شدی مامان جون عادتت داده وقتایی که اونجاییم یکسره میبرتت بیرون. وقتایی هم که خونه خودمون هستیم بابایی بعد از ظهرها میبرتت باهم با ماشی...
نویسنده :
مامان آرشیدا
2:48
عکس های آتلیه آرشیدا
سلام دختر گلم. عکسای آتلیه ایت حاضر شدن مامانی، امروز بابایی رفت و عکسای خوشگلت رو دید و انتخاب کرد و بعد ریخت تو گوشی و برای منم فرستاد تا منم نظر بدم. این عکستو که پیرهن قرمز پوشیدی رو قراره بزنیم رو شاسی بابایی از این عکست خیلی خوشش اومده میگه عکس هنریه. الهی که من قربون خوشگلیات برم گل نازم. اون موقع که این عکسارو انداختی هنوز نمیتونستی بشینی و وقتی به شکم میخوابوندیمت نمیتونستی دستاتو بذاری زمین و نیم خیز بشی بخاطر همین خیلی ازت عکس ننداختیم تا وقتی که تونستی چهاردست وپا بری انشاالله دوباره آتلیه ببریمت. ...
نویسنده :
مامان آرشیدا
2:31