این روزای آرشیدا خانومی
سلااااام دخملم امروز بابایی برات تاب شورتی خرید و آورد نصب کرد و سوارت کردیم خیلی خوشت اومده بود. حالا بعدا برات عکساتو میذارم.
این روزا خیلی شیطون شدی وقتایی که بغلت میکنم اگه عینک زده باشم به سمتم نگاه میکنی و یه لبخند شیطنت آمیز میزنی و فوری دوتا دستاتو میاری سمت صورت من و عینکمو در میاری و میبری سمت دهنت و انقد بهش زبون میزنی و میکوبیش زمین که.... دیگه از دست تو عینک نمیذارم. هفته میش هم شیشه عینکمو گم کرده بودی و جند روز بود داشتم دنبالش میگشتم تا بالاخره از راه پله پیداش کردم.
جدیدا خیلی دردری شدی مامان جون عادتت داده وقتایی که اونجاییم یکسره میبرتت بیرون. وقتایی هم که خونه خودمون هستیم بابایی بعد از ظهرها میبرتت باهم با ماشین دور میزنید. چند روز پیش هم که برده بودتت بیرون همزمان هم شما بغلش بودی و رانندگی میکرده و از شیطونیای شما فیلم میگرفته.
هفته پیش وقتی که به شکم خوابیده بودی داشتی سعی میکردی که چهردست و پا بری ولی دنده عقب میرفتی